برانیچ

ساخت وبلاگ

زمانی که مردی در حال برق انداختن ماشین جدیدش بود،کودک4ساله اش

تکه سنگی را برداشت و روی بدنه ی اتوموبیل خطوطی را انداخت.

مرد آنچنان عصبانی شد که دست پسرش را در دست گرفت وچند بارمحکم

پشت دست او زد. به دلیل شدت خشم متوجه نشد که باآچار آهنی پسرش

راتنبیه کرده است.

در بیمارستان، به سبب شکستگی های فراوان؛انگشتان دست پسرک را

قطع کردند.وقتی که پسر چشمان اندوهناک پدرش را دید، ازاوپرسید:

پدر،کی انگشت های من مثل اولش میشن؟

آن مرد به قدری مغموم بود که هیچ نتوانست بگوید...به سمت اتوموبیلش

برگشت وچندین بارلگد به آن زد.حیران وسرگردان از عمل خویش،روبه روی

اتوموبیل خود نشست وبه خطوطی که پسرش روی آن انداخته بود نگاه

کرد...پسرک تنها کلمه ای راکه بلد بود،نوشته بود:(پدر)

روز بعد،آن مرد از شدت ناراحتی سکته کرد ومرد....

 

برانیچ...
ما را در سایت برانیچ دنبال می کنید

برچسب : داستان,داستان کوتاه,عشق,مهربانی,خشم, نویسنده : سه دوست donar بازدید : 945 تاريخ : جمعه 10 بهمن 1393 ساعت: 16:55

مردی که دو کیسه بزرگ همراه داشت،بادوچرخه به خط مرزی می رسد.مامور

مرزی از او می پرسد:(در کیسه ها چه داری؟)

اومی گوید:(شن.)

مامور او را از دوچرخه پیاده میکند وچون به او مشکوک بود،یک شبانه روز او را

بازداشت میکند.پس از بازرسی فراوان، واقعا چیزی جز شن نمی یابد،بنابراین

به او اجازه عبور می دهد.

هفته بعد دوباره سر وکله همان شخص پیدا می شود ومشکوک بودن وبقیه

ماجرا...

این موضوع به مدت سه سال وهر هفته یک بار تکرار می شود وپس از آن ،مرد

دیگر در مرز دیده نمیشود!

یک روز آن مامور در شهر او را میبیند وپس از سلام و احوال پرسی،به او میگوید:

من هنوز هم به تومشکوکم ومی دانم که قاچاق بودی.راستش را بگو چه

چیزی را از مرز رد می کردی؟

آن مرد قاچاقچی با خونسردی می گوید:دوچرخه!

نتیجه :بعضی اوقات موضوع های فرعی،ما را به کلی از موضوعات اصلی

غافل می کنند.

برانیچ...
ما را در سایت برانیچ دنبال می کنید

برچسب : داستان کوتاه,داستان, نویسنده : سه دوست donar بازدید : 518 تاريخ : سه شنبه 28 بهمن 1393 ساعت: 1:47

مردی نزد دکتر روانپزشک رفت واز غم بزرگش برای دکتر تعریف کرد.

دکتر گفت:به فلان سیرک برو،آنجادلقکی هست که آنقدر می خنداندت

تا غمت از یادت برود.

مرد لبخند تلخی زد وگفت:من همان دلقکم!

                                         برگرفته شده از کتاب من منم

برانیچ...
ما را در سایت برانیچ دنبال می کنید

برچسب : داستان,داستان کوتاه, نویسنده : سه دوست donar بازدید : 464 تاريخ : پنجشنبه 9 بهمن 1393 ساعت: 17:29

از (کوفی عنان)دبیرکل سابق سازمان ملل وبرنده جایزه صلح نوبل پرسیدند:مهمترین

وتاثیر گذار ترین خاطره دوران تحصیل شما چه بوده است؟

وی پاسخ داد:روزی معلم درس علوم ما وارد کلاس شد وبرگه سفیدی را به تخته سیاه

چسباند. دروسط آن صفحه،لکه سیاهی بود.از شاگردان پرسید:(بچه ها چه میبینید؟)

همه جواب دادند:(یک لکه سیاه)

معلم متفکرانه لحظاتی مقابل تخته راه رفت و سپس با دست خود به اطراف آن لکه سیاه

اشاره کرد وگفت:(بچه های عزیز!چرااین همه سفیدی اطراف این لکه سیاه ندیدید؟)

                                                                      برگرفته شده از کتاب من منم

برانیچ...
ما را در سایت برانیچ دنبال می کنید

برچسب : داستان,آموزنده, نویسنده : سه دوست donar بازدید : 476 تاريخ : پنجشنبه 9 بهمن 1393 ساعت: 15:27